معنی یکی از بیماری‌های چشم

حل جدول

لغت نامه دهخدا

یکی یکی

یکی یکی. [ی َ ی َ / ی ِ ی ِ] (ق مرکب) یکی پس از دیگری. به توالی. پی هم. || فرداً فرد. هریک جداجدا. یکی بعد دیگری.


چشم

چشم. [چ َ /چ ِ] (اِ) معروفست که عرب «عین » گویند. (برهان). ترجمه ٔ عین. (آنندراج).آن جزء از بدن انسان و حیوان که بر بالای آن ابرو جا گرفته و آلت دیدنست. (فرهنگ نظام). عضو آلی مدرک رنگها. عین و آلت ابصار و دیده و چشم که آلت ابصار باشد عبارت است از کره ٔ مجوفی مرکب از چندین غشاء، و ممتلی از رطوبتی موسوم به رطوبت بیضیه، و غشاء خارجی که صلبیه نامیده میشود، و عبارتست از سفیدی چشم و احاطه میکند غشاء دیگری را موسوم به مشیمه و در جانب قدام چشم، صلبیه دارای ثقبه ایست که در آن ثقبه مشاهده میگردد جزء شفاف و غیر حاجب ماورائی موسوم به قرنیه که ازسطح چشم برآمدگی دارد و نور عبور میکند از قرنیه و پس از آن از اطاق کوچکی میگذرد و ممتلی از مایعی موسوم برطوبت زجاجیه و برخورد مینماید یک نوع حجابی را که موسوم است به عنبیه این عنبیه دارای ثقبه ایست موسوم به حدقه و آن را مرتبط میکند با فضای داخلی چشم، و در خلف حدقه نور میگذرد از یک جسم جامد غیر حاجب ماورائی موسوم به جلیدیه و از آن گذشته برخورد مینماید شبکیه را و این شبکیه عبارتست از غشاء داخلی چشم ودر آن ادراک میگردد مبصراتی که شخص بر آنها احاطه دارد و شبکیه نیست مگر انبساط عصب باصره و بواسطه ٔ این عصب است که میرسد بدماغ هر چه که از اثر نور در چشم منطبع گشته است. (ناظم الاطباء). میرزا علی طبیب مؤلف جواهرالتشریح نویسد:«... کره ٔ چشم در جوف مداری واقعست و بوسیله ٔ عضلات خود و عصب بصری و ملتحمه و جفنین و لفافه ٔ مقله ای مداری در مکان خود استوار شده واین وسایط ارتباطیه در حرکات مختلفه و ممتده ٔ آن نیز مساعدت میکنند... و طبقات مختلف چشم عبارتند از:
1- صلبیه، که طبقه ایست که قسمت غیرشفاف (قرنیه ٔ غیرشفاف) جزء قشری چشم را تشکیل میدهد و از خلف برای عبور عصب بصری سوراخ شده و از قدام دارای ثقبه ای بشکل بیضی ناقص است که قرنیه ٔ شفاف در آن قرار گرفته است و رنگ آن سفید کدر و در بعضی اشخاص و در اطفال کبود است.
2- قرنیه، که غشاء شفافی است بشکل بیضی ناقص و در جزء قدامی کره ٔ چشم واقع شده است.
3- مشیمیه، که بر حسب وقوع طبقات بروی یکدیگر، پرده ٔ دوم چشم است.
4- عنبیه، که حجاب عضلی عروقی است و بطور عمودی واقع شده، در طرف مرکز آن سوراخی است موسوم به حدقه.
5- شبکیه، که پرده ٔ سوم چشم است وتأثیرات ضیائیه را اخذ کرده آنها را بعصب بصری منتقل میکند و بدماغ میرساند.
6- بیضیه یا رطوبت هایی که مایع شفاف براقی است واقع در خانه ٔ قدامی چشم، یعنی در جزئی از چشم که مابین قرنیه و عنبیه واقع است.
7- جسم زجاجی، که ماده ٔ سریشمی بسیار شفافی است و در جزء خلفی کره ٔ چشم، در خلف جلیدیه واقعشده و از رطوبتی موسوم برطوبت زجاجی که محتوی در غشائی موسوم بغشاء زجاجی است حاصل آمده است.
8- منطقه ٔ زین، که غشائی لیفی است و آن را «زین » کشف نموده، دارای منظر مخطط مخصوصی است و باید آن را مانند نقطه ٔ ارتباط شبکیه و رباط معلق جلیدیه دانست. (نقل باختصار از کتاب جواهرالتشریح میرزا علی فصل دوم از باب چهارم). عین. دیده. جهان بین. بیننده. جهاز بینایی. باصِرَه. بَصَر. جَحمَه. طَرف. عَین. نَاظِر. نَاظِرَه. (منتهی الارب):
بچشمت اندر بالار ننگری تو بروز
بشب بچشم کسان اندرون ببینی کاه.
رودکی.
دل زنده از کشته بریان شود
ز دیدار او چشم گریان شود.
فردوسی.
سه پاس تو چشم است و گوش و زبان
کزین سه رسد نیک و بد بی گمان.
فردوسی.
خرد چشم جانست چون بنگری
تو بی چشم شادان جهان نسپری.
فردوسی.
دو چشمش کژ وسبز و دندان بزرگ
براه اندرون کژ رود همچو گرگ.
فردوسی.
دو چشم من چو دو چرخشت کرد فرقت او
دو دیده همچو بچرخشت دانه ٔ انگور.
فرخی.
تا کجا بیش بود نرگس خوشبوی طری
که بچشم تو چنان آید چون درنگری.
منوچهری.
چنان گوشم بدر چشمم براهست
تو گویی خانه ام زندان و چاهست.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
امیر یوسف را شراب دریافته بود چشمش بروی طغرل بماند. (تاریخ بیهقی).و هرچند کوشید و خویشتن را فراهم کرد چشم از وی بازنتوانست داشت. (تاریخ بیهقی). خواست که یوسف یکچند از چشم وی و حشم و لشکر دور ماند. (تاریخ بیهقی).
بچشمی چشم این غمگین گشاییم
بابروییش از ابرو چین گشاییم.
نظامی.
ای بخلق از جهانیان ممتاز
چشم خلقی بروی خوب تو باز.
سعدی.
دوست دارم اگرم لطف کنی ور نکنی
بدو چشم تو که چشم از تو به انعامم نیست.
سعدی.
نبینی که چون گربه عاجز شود
برآرد بچنگال چشم پلنگ.
سعدی.
چشم خفاش اگر پرتو خورشید ندید
جرم بر دیده ٔ خفاش نه بر خورشید است.
ابن یمین.
رجوع به بصروعین و دیده شود. || بمعنی چشم زخم. (انجمن آرا) (آنندراج) (غیاث). بمعنی نظر بد که نام دیگرش چشم زخم است. (فرهنگ نظام). چشزخ. چشمزخ. نَظرَه. طُرفَه. (منتهی الارب). نظر. چشم بد. عین الکمال:
یارم سپند اگرچه برآتش همی فکند
از بهر چشم تا نرسد مر ورا گزند
او را سپند و آتش ناید همی بکار
باروی همچو آتش و با خال چون سپند.
حنظله ٔ بادغیسی.
خوش سپند افکن در آتش و رویش بنگر
که بترسم که مر او را رسد از چشم زیان.
فرخی.
تا جهان باشد خسرو بسلامت ماناد
ایزد از ملکت او چشم کسان دور کناد.
منوچهری.
گل کبود که برتافت آفتاب بر او
ز بیم چشم نهان گشت در بن پایاب.
خفاف.
شکسته دیگ سیاهی نهند در بستان
ز بهر چشم چو شد بوستان خوش و دلخواه.
سوزنی.
ازبیم چشم چون گل رعنا درین چمن
بر روی نوبهار نقاب خزان کشم.
صائب (ازآنندراج).
رجوع به چشزخ و چشم بد و چشمزخ و چشم زخم شود. || امید، چنانکه گویند: چشم آن دارم، یعنی: امید آن دارم. (انجمن آرا). بمعنی امید. (آنندراج) (فرهنگ نظام). امید و توقع. (غیاث). امید و توقع و انتظار. (ناظم الاطباء). چشمداشت. آرمان. آرزو:
تا بمن امید هدایت کراست
یا بخدا چشم عنایت کراست.
نظامی.
هر کسی را ز لبت چشم تمنائی هست
من خود این بخت ندارم که زبانم باشد.
سعدی.
هرآنکه تخم بدی کشت و چشم نیکی داشت
دماغ بیهده پخت و خیال باطل بست.
سعدی.
ای که در دلق ملمع طلبی نقد حضور
چشم سرّی عجب از بیخبران میداری.
حافظ.
چشم آسایش که دارد از سپهر تیزرو
ساقیا جامی بمن ده تا بیاسایم دمی.
حافظ.
ما ز یاران چشم یاری داشتیم
خود غلط بود آنچه ما پنداشتم.
حافظ.
ز هیچ یار مرا چشم آشنایی نیست
شکسته جانم و امید مومیایی نیست.
باقر کاشی (از آنندراج).
روا مدار که گردد مزید خواهش غیر
نوازش ستمی کز تو چشم بود مرا.
قدسی (از آنندراج).
رجوع به چشمداشت و چشم داشتن شود.
|| بمعنی نگاه. (آنندراج) (فرهنگ نظام). نگاه و نظر. (ناظم الاطباء):
چشمت همیشه مانده بدست توانگران
تا اینت پانذ آرد و آن خز و آن حریر.
ناصرخسرو.
چشم که بر تو میکنم چشم حسود میکنم
شکر خدا که باز شد دیده ٔ بخت روشنم.
سعدی.
گر ازدوست چشمت باحسان اوست
تو در بند خویشی نه در بند دوست.
سعدی.
|| (صوت) «چشم » قید اجابت و تصدیق است. (از آنندراج). بچشم. بالای چشم. سر چشم. روی چشمم. سمعاً و طاعهً. اطاعت میکنم:
دیدمش سرگرم استغنا ز راهی میگذشت
گفتمش دارم نگاهی آرزو، فرمود چشم.
قاسم مشهدی (از آنندراج).
|| (اِ) گشادگی در نوشتن بعضی حروف. نیز سفیدی میان سر فا و قاف و واو را گویند. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین): و چشمهای واو و قاف و فا درخور یکدیگر و بر یک اندازه بود، نه تنگ و نه فراخ. (نوروزنامه ص 47 و117)
|| هریک از خالهای کعبتین نرد:
لعبتان چشمها حیران که ما بر تخت نرد
چشمها از لعبتان استخوان انگیخته.
خاقانی.
|| مجازاً بمعنی عزیز، نیازی و گرامی:
که ففعور چشم و دل ساوه شاه
ورا دید خواهد همی بی سپاه.
فردوسی.
|| مجازاً بمعنی نزد. پیش. پیشگاه. در نظر:
ای قامت تو بصورت کاونجک
هستی توبچشم مردمان بلکنجک.
شهید.
بقرطاس بر پیل بنگاشتند
بچشم جهاندار بگذاشتند.
فردوسی.
آری چو وقت خویش ندانی وروز خویش
در چشم شاه خواری و در چشم خواجه خوار.
فرخی.
هرکه خرد وی اندکتر، او بچشم مردمان سبکتر. (تاریخ بیهقی).
صفات و تشبیهات: مولف آنندراج نویسد: «آنچه در صفات و تشبیهات چشم خوبان مستعمل است: آشناروی. آهو. آهوانداز. آهوبچه. آهوفریب. آهوگیر. اختر. بادام. بادام تلخ. بادام سیه. باده پیما. بازیگوش. بخواب رفته. بدخوی. بلاجوی. بی باک. بی پروا. بی پروانگاه. بیرحم. بیگانه خوی. بی گناه کش. بی می مست. بی نماز. پرخمار. پرخواب. پرفن. پرکار. پریشان نگاه. پیمانه. ترک. ترک خطای. ترکش بند. ترک مردم شکار. تغافل شعار. تنگ. تنگظرف. تیر. تیرانداز. تیر هوای. تیزچنگ.تیغ. تیغ کشیده. جادو. جاودانه. جادوفریب. جادووش. جفاکیش. جگردار. جنون فزای. چاه بابل. حجاب آلود. حیاه. خانه پرداز. خانه ٔ سیاه. خدنگ افکن. خراب. خمار. خواب آلوده. خوابناک. خوش دنباله. خوش سخن. خوش مژگان. خوش مژه. خوش نگاه. خونخوار. خونریز. دردناک. دلاشوب. دلاویز. دلبر. دل سیاه. دل سیه. دلفریب. دنباله دار. روشن. روشندل. روشندماغ. زنبورسرخ. ساغر. ساقی مشرب. ستاره. ستم دستگاه. ستمگر. سخندان. سخن ساز. سخنگوی. سرمه بیز.سرمه پالا. سرمه دار. سرمه رنگ. سرمه سای. سرمه فریب. سیه خانه. سیه دل. سیه مست. شرم آلود. شرمگین. شرمناک. شعبده باز. شفق نگاه. شورانگیز. شهباز. شیرشکار. شیرگیر. شیشه. ضحاک. طومارحیا. طومار سربه مهر. ظالم. ظالم خونخوار. ظالم مظلوم نما. عاشق کش. عربده جوی. عشوه فروش. عیار. غارتگر. غضب مست. غمزه زن. فتان. فتنه. فتنه انگیز. فتنه جوی. فتنه خیز. فتنه دکان. فتنه زای. فتنه ساز. فتنه گر. فرشته شکار. فرعون. فسونساز. قاتل. قتال. قیامت زای. کافر. کرشمه پرداز. کرشمه ساز. کمان. کمان کشیده.کم حرف. کینه جوی. گرانخواب. گشاده. گلگون. گوشه نشین.گویا. گیرا. مخمور. مردم آزار. مردم در. مردم کش. مست.مستانه. مست خواب. مهر بادامی. می پرست. میخانه. میگون. ناتوان. ناوک افکن. نرگس. نرگس بسیارخواب. نرگس بیمار. نرگس پرخواب. نرگس خواب آلود. نرگس سیرآب. نرگس شهلا. نرگس طناز. نرگس فتنه زای. نرگس کافرمژه. نرگس گویا. نرگس لاله رنگ. نرگس مستانه. نکته دار. نمرود. نیم باز. نیم خواب. نیم مست. وحشت دستگاه. هاروت. هرزه جنگ.هرزه گرد». سپس مولف آنندراج نویسد: «و در صفات چشم عشاق این الفاظ بکار برند: آئینه. آلایش نصیب. ابر. اشک آلود. اشکبار. اشک فشان. باز. بلابین. بی تاب. بی خواب. بیدار. بیضه. پرآب. تر. تنگظرف. جویبار. چرخ. حسرت بین. حسرت فشان. حیران. حیرت آلود. حیرت زده. خواب آلود.خواب جسته. خونبار. خون پالا. خونفشان. داغدیده. دجله ران. درفشان. دولابی. رمدکشیده. روشن بین. ژاله پاش. ستاره بار. ستم رسیده. شب پیمای. شگون گیر. صدف. طوفان. طوفان جوش. طوفانزای. طوفانی. عنبر. قطره زای. قطره زن. کاسه. کره. گران خواب. گریان. گریه آلود. گریخته خواب. گوهرزای. گهربار. گهرفروش. لوح. مرغ. ناغنوده. نگران. نم زده. ورق ».
- آب چشم، کنایه از اشک چشم:
نریزد خدا آب روی کسی
که ریزد گنه آب چشمش بسی.
سعدی.
- آب چشم ریختن، کنایه از گریستن:
نخست ای گنه کرده ٔ خفته خیز
بقدر گنه آب چشمی بریز.
سعدی.
- آب در چشم آمدن، اشک شوق در چشم آمدن و چشم پر از اشک شوق یا پر از اشک حسرت شدن:
اگر صد نوبتش چون قرص خورشید
ببینم، آب در چشم من آید.
سعدی.
ز وجد آب در چشمش آمد چو میغ
ببارید بر چهره سیل دریغ.
سعدی.
- آهوچشم، آنکه دارای چشمی چون غزال است:
بعد یکساعت آن دو آهوچشم
کآتش برق بودنشان در پشم.
نظامی.
تو آهوچشم نگذاری مرا از دست تا آنگه
که همچون آهو از دستت نهم سر در بیابانی.
سعدی.
- از چشم افتادن کسی یا چیزی، در نظر شخص بیقدر و منزلت شدن:
از آن نوبت که دیدم ابروانش
ز چشمانم بیفتادست پروین.
سعدی.
- از چشم انداختن کسی یا چیزی را، کنایه است از مورد بغض و نفرت قرار دادن آن کس یا آن چیز را.
- از چشم کسی افتادن، منفور آن کس شدن. منفور شدن نزد او پس از محبوب بودن.
- از چشم کسی انداختن شخصی را، آن شخص را مبغوض آن کس کردن: گفتند چه تدبیر کنیم تا این مرد را از چشم شاه بیندازیم. (اسکندرنامه ٔ نسخه ٔ سعید نفیسی).
- از چشم کسی دانستن یا دیدن کاری یا حادثه ای را، آن کس را مسؤول و مسبب وقوع آن کار یا آن حادثه شمردن. بدو نسبت کردن آن کاریا حادثه: اگر یک مو از سر او کم شود از چشم شما می بینیم:
من مخمور اگر مستم ز چشم یار میدانم
مرا از من جدا کرده اشارتهای پنهانش.
خاقانی.
- از چشم گذاشتن، بی محلی و بی اعتنائی کردن:
تو یاد هر که کنی در جهان بزرگ شود
مگر که دیگرش از چشم خویش بگذاری.
سعدی.
- ازرق چشم، دارای چشم کبودرنگ.
- بادام چشم، دارای چشمی خوش حالت به شکل بادام:
در هیچ بوستان چو تو سروی نیامده ست
بادام چشم و پسته دهان و شکرسخن.
سعدی.
- بچشم آمدن، نظر خورده شدن. آفت عین الکمال یافتن. از نظر آسیب یافتن.
- بچشم درآمدن، در نظر جلوه کردن. منظور نظر واقع شدن:
میرود وز خویشتن بینی که هست
درنمی آید بچشمش دیگری.
سعدی.
- بچشم کردن کسی یا چیزی، در نظر گرفتن و زیر نظر داشتن آن کس یاآن چیز:
بچشم کرده ام ابروی ماه سیمایی
خیال سبزخطی نقش بسته ام جائی.
حافظ.
- || و نیز در اصطلاح اهالی فیض آباد محولات بخش تربت حیدریه، بمعنی چشم زخم زدن.
- بچشم کسی کشیدن چیزی را، جلوه فروختن بدان کس بسبب آن چیز.
- بچشم کشیدن کاری را، منت گذاشتن بدان کس بسبب انجام دادن آن کار.
- بچشم یا بر چشم نهادن چیزی، کنایه از سپاسگزاری کردن و شکرنعمت گفتن:
همچو نوباوه برنهد بر چشم
نامه ٔ او خلیفه ٔ بغداد.
فرخی.
- بدچشم.
- بر چشم نشاندن، گرامی و معزز داشتن:
اگر بدست کند باغبان چنین سروی
چه جای چشمه که بر چشمهاش بنشاند.
سعدی.
- بی چشم و رو.
- بی چشمی.
- پاک چشم.
- پشت چشم نازک کردن، کنایه از کبر و غرور فروختن و ناز و افاده کردن.
- پوشیده چشم:
در آن دم یکی مرد پوشیده چشم
بپرسیدش از موجب کین و خشم.
سعدی.
- پیروزه چشم، دارای چشم پیروزه رنگ:
همه سرخ رویند و پیروزه چشم.
نظامی.
- پیش چشم داشتن، در نظر داشتن و از نظر گذراندن: عاقل باید که در فاتحت کارها نهایت اغراض خویش پیش چشم دارد. (کلیله و دمنه).
- پیش چشم کردن، کنایه از بیاد داشتن و بخاطر داشتن چیزی یا مطلبی، چنانکه گوئی همیشه پیش نظر است: و شاعر بدین درجه نرسد الا که در عنفوان شباب و در روزگار جوانی بیست هزار بیت از اشعارمتقدمان یاد گیرد و ده هزار کلمه از آثار متأخران پیش چشم کند و پیوسته دواوین استادان همی خواند و یاد همی گیرد. (چهارمقاله ٔ عروضی).
- تنگ چشم، دارای چشمی ریز همچون چشم برخی از چینیان و ترکان:
تنگ چشمان معنیم هستند
که رخ از چشم تنگ بربستند.
نظامی.
نبینی که چشمانش از کهرباست
وفا جستن از تنگ چشمان خطاست.
سعدی.
برای حاجت دنیا طمع بخلق نبردم
که تنگ چشم تحمل کند عذاب مهین را.
سعدی.
تنگ چشمان نظر به میوه کنند
ما تماشاکنان بستانیم.
سعدی.
- تنگ چشمی، حالت تنگ چشم:
همه تنگ چشمی پسندیده اند.
نظامی.
- تیره چشم.
- تیزچشم، تیزبین:
روز صیادم بد و شب پاسبان
تیزچشم و صیدگیرو دزدران.
مولوی.
طرفه کور دوربین تیزچشم
لیک از اشتر نبیند غیر پشم.
مولوی.
- چارچشم (در صفت سگ).
- چارچشمی.
- چشم از جهان بستن،کنایه است از مردن و دم درکشیدن:
چو سالار جهان چشم از جهان بست
بسالاری ترا باید میان بست.
نظامی.
رجوع به چشم بستن شود.
- چشم از کسی یا از کاری آب نخوردن، چنانکه گویند: چشمم از فلان شخص آب نمیخورد؛ یعنی گمان نمیکنم فلانی بتواند چنین کاری کند. یا چشمم از این کار آب نمیخورد؛ یعنی گمان نمیکنم این کار صورت گیرد.
- چشم براه داشتن، در انتظار چیزی یا کسی بودن. (امثال و حکم):
چنان گوشم بدر چشمم براه است
تو گویی خانه ام زندان و چاه است.
ویس و رامین (از امثال و حکم).
مدتی شد که تا بدان امید
چشم دارد براه و گوش بدر.
انوری (از امثال وحکم).
- چشم بر پشت پا داشتن، شرم را سرافکنده بودن. (امثال و حکم):
زلیخا رخ بدان فرخ لقا داشت
ولی یوسف نظر بر پشت پا داشت.
جامی (از امثال و حکم).
- چشم بر پشت پا دوختن، کنایه از با شرم و حیا بودن یا خجالت کشیدن:
چو رویم شمع خوبی برفروزد
دو چشم خود به پشت پای دوزد
بدین اندیشه آزارش نجویم
که پشت پاش به باشد ز رویم.
جامی.
- چشم برنداشتن از چیزی یا کسی، پیوسته نگریستن و مدام نظر کردن.
- چشم بلا را خاریدن، چیز یا کسی موذی و زیانکار را که اکنون آزارش نمیرسد، بعمد به ایذا و آزار و اضرار خویش برانگیختن. (امثال و حکم):
گر او بد کند پیچد از روزگار
تو چشم بلا را بتندی مخار.
فردوسی (از امثال و حکم).
- چشم پنگان کردن، بخشم یا شگفتی چشمان را بیش از اندازه گشادن. نظیر: چشمها راچهار کردن. (امثال و حکم):
ور تو گویی جای خورد و برد چون باشد بهشت
بر تو از خشم و سفاهت چشم چون پنگان کنند.
ناصرخسرو (از امثال و حکم).
- چشم چپ کسی به کسی افتادن، با آن کس عداوت پیدا کردن. چپ افتادن.
- چشم چشم را ندیدن، کنایه است از بسیار تاریک بودن جائی از گرد و غبار. تیره و تار بودن.
- چشم چهار شدن و گشتن، افتادن دو چشم بدو چشم دیگر. یعنی ملاقات دست دادن و دیدن یکدیگر:
یکبارگی جفا مکن از ما تو شرم دار
کافر دو چشم گردد روزی چهار چشم.
شهاب الدین محمدبن رشید.
- چشم چهار کردن. رجوع بچشم ها را چهار کردن شود.
- چشم دراندن. رجوع به چشم دراندن شود.
- چشم را در کاری روی هم گذاشتن، کنایه از بی ملاحظه انجام دادن آن کار.
- چشم سوی کسی کشیدن، کنایه از میل و علاقه داشتن بدان کس و هواخواه وی بودن: یوسف را بدان بهانه فرستادند که گفتند: باد سالاری در سر وی شده است و لشکر چشم سوی او کشیده. (تاریخ بیهقی).
- چشمش بروشنایی افتاده است، بمزاح، نفعی یا مالی در جایی گمان برده و طمع کرده است. (امثال و حکم).
- چشمش چشمها دیده است، آمیزش و معاشرتهای سوء بسیار کرده و از این رو بی شرم و آزرم شده است. (امثال و حکم).
- چشمش کرایه میخواهد، بیشتربه مزاح به کودکانی که هر آنچه را بینند خواهند، گفته میشود. (امثال و حکم).
- چشمش محک است، با دیدن صورت ظاهر کسی سریره ٔ او را شناسد.
- || وزن چیزی ناسخته و ناسنجیده را باچشم تمیز دهد. (ازامثال وحکم).
- چشم فروخوابانیدن، کنایه از چشم پوشی و اغماض کردن.غمض عین کردن.
- چشم کار کردن، چنانکه گویند: تا چشم کار کرد؛ یعنی تا آنجا که چشم میدید، و تا آن حد بینایی چشم نیروی دیدن داشت: و آن صحرا چندانکه چشم کار کرد رسنها و چوبها فکنده بود که از فسون ایشان در حرکت آمد. (مجمل التواریخ). چون بگذشتی بزمینی رسی همچنان کوه و درختان و هامون نحاس باشد چون برگذری باز بزمینی سیم رسی هرچند چشم کار کند و ازآن پس به زمینی زر رسی. (مجمل التواریخ).
- چشم کسی را دزدیدن، هنگام غفلت او از دیدن، کاری را انجام دادن.
- چشم گود شدن، کنایه از لاغر شدن.
- چشم و دل پاک بودن، کنایه از امانت و عفت داشتن: چشم و دل پاک است. نظیر: انه لغضیض الطرف و نقی الظرف. (امثال و حکم).
- چشم و دل سیر بودن، اعتنا بمال و منال نداشتن: چشم و دل سیر است، بی اعتنا بمال و بلند نظر است. (امثال و حکم).
- چشم و هم چشم.
- چشم و هم چشمی.
- چشم ها را چهار کردن، چشمهایش چهار شدن، انتظار شدید بردن.
- || نهایت متعجب شدن.
- || فراوان دقت کردن. (امثال و حکم).
- چشمهایش آلبالوگیلاس می چیند، از بیخوابی یا خیرگی در تأثیرنور یا بعلت دردی در دیدگان، اشیاء را در هم و غیر متمایز می بیند. و از این جمله همان معنی اراده شود که حضرت جلال الدین محمد بلخی از کلمه ٔ «کلاپیسه شدن چشم » اراده فرموده است. (امثال و حکم).
- چشمهایش بسرش رفته است، نهایت متکبر ومعجب شده است. (امثال و حکم).
- حیزچشم.
- خوابیده چشم:
هم آن کژّبینی و خوابیده چشم
دل آگنده دارد تو گویی بخشم.
فردوسی.
- خوش چشم.
- خوش چشم و ابرو.
- دجال چشم.
- در چشم آمدن کسی یا چیزی، کنایه است از خوب و زیبا و باارزش جلوه کردن آن کس یا آن چیز در نظر:
بعد از تو که در چشم من آید که بچشمم
گویی همه عالم ظلماتست و تو نوری.
سعدی.
چو در چشم شاهد نیاید زرت
زر و خاک یکسان نماید برت.
سعدی.
بکش تا عیبجویانم نگویند
نمی آید ملخ درچشم شاهین.
سعدی.
- در چشم کسی آراستن چیزی یاعملی را، کنایه از خوب و زیبا جلوه دادن آن چیز یا آن عمل را در نظر آن کس: چون نیکوئی فرماید آن چیز را در چشم وی بیارایند تا زیادت فرماید. (تاریخ بیهقی).
- در چشم کسی گفتن، کنایه است از صریح و بیواسطه سخنی را بخود آن کس گفتن.
- در چشم مردم گذاشتن، تظاهر کردن. برخ مردم کشیدن:
کلید در دوزخست آن نماز
که در چشم مردم گذاری دراز.
سعدی.
- زاغ چشم، کبود چشم:
دمان همچو شیر ژیان پر ز خشم
بلند و سیه خایه و زاغ چشم.
فردوسی.
- سرخ چشم.
- سیاه چشم.
- سیخ چشم (در اصطلاح اهالی فیض آباد محولات بخش تربت حیدریه)، بمعنی بی حیا، پررو و خیره چشم.
- سیخ چشمی.
- سیه چشم، دارای چشمی با مردمک سخت سیاه و براق. به کنایه، معشوق زیبا:
سیه چشم را بند بر پای کرد
بزندان درون مر ورا جای کرد.
فردوسی.
همی بود او را ز آرام بهر
سیه چشم با می بیامیخت زهر.
فردوسی.
کنیزی سیه چشم و پاکیزه روی.
نظامی.
تو مشکبوی سیه چشم را که دریابد
که همچو آهوی مشکین زآدمی برمی.
سعدی.
- شوخ چشم:
بس که بودم چون گل نرگس دوروی و شوخ چشم
باز یک چندی زبان در کام چون سوسن کشم.
سعدی.
که ای شوخ چشم آخرت چند بار
بگفتم که دستم ز دامن مدار.
سعدی.
کو دشمن شوخ چشم بی باک
تا عیب مرا بمن نماید.
سعدی.
- شوخ چشمی، حالت و عمل شوخ چشم:
و گر شوخ چشمی و سالوس کرد
الا تا نپنداری افسوس کرد.
سعدی.
- شورچشم.
- کج چشم.
- کره چشم.
- گاوچشم.
- گداچشم.
رجوع به همین عناوین شود.
- گربه چشم، دارای چشمی کبودرنگ و موّرب:
ابا سرخ ترکی بدی گربه چشم
که گفتی دل آزرده دارد بخشم.
فردوسی.
دگر ره یکی روسی گربه چشم
چو شیران به ابرو درآورده خشم.
نظامی.
- گرسنه چشم:
این گرسنه چشم بی ترحم
خود سیر نمی شود ز مردم.
- گرسنه چشمی:
فغان که کاسه ٔزرین بی نیازی را
گرسنه چشمی ما کاسه ٔ گدائی کرد.
صائب.
- گستاخ چشم:
غضبناک و خونریز و گستاخ چشم.
نظامی.
- گورچشم، نوعی حریر. (شرفنامه چ وحید ص 369):
حریر زمین زیر سم ستور
شده گورچشم از بسی چشم گور.
نظامی.
- میش چشم.
- نرم چشم.
- نکوچشم.
- هفت چشم.
- هم چشم.
- هم چشمی.
رجوع به همین عناوین شود.
- همه را بیک چشم دیدن، کنایه است از دوگانگی و تبعیض قائل نشدن و فرق میان اشخاص نگذاشتن.
- یک چشم.
رجوع به همین عنوان شود.
- امثال:
چشم آخربین تواند دید راست.
چشم اول بین غرور است و خطاست.
مولوی (از امثال و حکم).
چشم بازار را درآورده است، چیزی بسیار بد خریده است. نظیر: لر بازار نرود بازار میگندد. (امثال و حکم).
چشم باز غیب میگوید، بطور مزاح به کسی که از چیزی روشن و بدیهی آگاهی دهد. (امثال وحکم).
چشم بزرگان تنگ میشود، به طنز و استهزاء، کبر غنای شما سبب است که مرا ندیدید و مرا نشناختید. (امثال و حکم).
چشم ترا زیان است درخور بخیره دیدن. (از امثال و حکم).
گفت چشم تنگ دنیادار را
یا قناعت پر کند یا خاک گور.
سعدی (از امثال و حکم).
رجوع به چشم تنگ شود.
چشم خردت گشای چون اهل یقین
زیر و زبردو گاو مشتی خر بین.
خیام (از امثال و حکم).
چشم دانا بی غرض بین است و بس.
ادیب پیشاوری (از امثال و حکم).
چشم دریده ادب نگاه ندارد.
حافظ (از امثال و حکم).
چشم دشمن همه بر عیب افتد.
(ازامثال و حکم).
چشم دل باز کن که جان بینی
آنچه نادیدنی است آن بینی.
هاتف (از امثال و حکم).
چشم رضا بپوشد هر عیب را که دید
چشم حسد پدید کند عیب ناپدید.
(از امثال و حکم).
چشم زخم میرزا مهدیخانی، شکستی فاحش. گویند: در جنگ نخستین نادر با ترکان عثمانی که شکست بلشکر ایران رسید، نادر بمیرزا مهدیخان گفت بولایات و ایالات و رؤسای قبایل و عشایر ایران ماجرا بنویسد عِدّه و عُدّه بخواهد، میرزا مهدیخان به اسلوب دُره شرحی بنگاشت و پس از تمجید و تبجیل فراوان از پیروزیهای لشکر ظفرنمون نوشت اندک چشم زخمی بقسمتی از سپاه سپهردستگاه... رسید، و چون نوشته بسمع نادر رسانید، سردار ایران برآشفت و گفت این دروغ و یافه چراست ؟ بنویس دمار از ما برآوردند و... (امثال و حکم).
چشم سر نقش این و آن بیند
و آنچه سر است چشم جان بیند.
سنائی (از امثال و حکم).
چشمش را ببین دلش را بخوان، نظیر: القلب مصحف البصر. ان الجواد عینه فراره. (امثال و حکم).
چشمش هزار کار میکند که ابروش نمیداند؛ به نهفته کاری و کردارپوشی خوگر و معتاد است. (امثال و حکم).
چشم عیان بین نبیند نهان را.
ناصرخسرو (از امثال و حکم).
چشم که بچشم افتد شرم کند. (امثال و حکم).
چشم گریان چشمه ٔ فیض خداست.
مولوی. (از امثال و حکم).
چشم مور و پای مار و نان ملا کس ندید.
(از امثال و حکم).
چشم می بیند دل میخواهد. (ازامثال و حکم).
چشم ها دارد نخودچی، ابرو ندارد هیچی. (از امثال و حکم).
اگر چشم نبیند دل نخواهد.
این چشم را مباد به آن چشم احتیاج. (فرهنگ نظام).
بلی چشم کلاژه یک دو بیند.
سیف اسفرنک (از امثال و حکم).
خواست زیر ابرویش را بگیرد چشمش را کور کرد. (از فرهنگ نظام).
گر دست ما تهی است ولی چشم ما پر است.
گر نبیند بروز شب پره چشم
چشمه ٔ آفتاب را چه گناه ؟
سعدی.
لیلی را بچشم مجنون باید دید. (از مجموعه ٔ امثال طبع هند).
کاری که چشم میکند ابرو نمیکند. (فرهنگ نظام).
کسی را محرم راز خود آن بدخو نمیداند
که چشمش صد سخن میگوید و ابرو نمیداند.
وحید قزوینی (از امثال وحکم).

چشم. [چ َ / چ ِ ش ُ] (اِ) دانه ٔ سیاهی باشد لغزنده که آنرا در داروهای چشم بکار برند و چون بپزند و خشک سازند بعد از آن صلایه کرده بر هر جراحت که پاشند نیک شود، خصوصاً بر جرحت آلت تناسل و جراحتی که مادرزاد باشد و باین معنی بضم ثانی هم بنظر آمده است. (برهان). بمعنی دارویی که بکار چشم آید و آن را «چاکسو» نیز خوانند. (آنندراج). دانه ٔ سیاه که آنرا «چاکسو» گویند. (غیاث). داروئی که چاکسو گویند. (ناظم لااطباء). داروی چشم. جاکشو. چاکشو. چشام. تشمیزج. چِشُم. (در اصطلاح اهالی فیض آباد محولات بخش تربت حیدریه):
مرا داد از توتیا نفع بیش
بچشم من انداخت چون چشم خویش.
وحید (در تعریف کحال، از آنندراج).
رجوع به چاکسو و چشام شود.


یکی

یکی. [ی َ / ی ِ] (عدد، ص، اِ) مزیدعلیه یک است و معنی هر دو برابر است، فرقی ندارد مگر در بعضی محل. (آنندراج) (غیاث). یک از هر چیز. یک عدد. یک، خواه در شمارش اشخاص یا اشیاء:
یکی حال از گذشته دی یکی از نامده فردا
همی گویند پنداری که وخشورند یا کندا.
دقیقی.
از پشت یکی جوشن خرپشته فرونه
کز داشتنت غیبه ٔ جوشنْت بفرکند.
عماره.
یکی گاو پرمایه خواهد بدن
جهانجوی را دایه خواهد بدن.
فردوسی.
برآویخته با یکی شیرمرد
به ابر اندرآورده از باد گرد.
فردوسی.
که تا من نمایم به افراسیاب
بدان خاک تیره یکی رود آب.
فردوسی.
چون یکی جغبوت پستان بند اوی
شیر دوشی زو به روزی یک سبوی.
طیان.
یکی غول فریبنده ست نفس آرزوخواهت
که بی باکی چراخورْش است و نادانی بیابانش.
ناصرخسرو (دیوان چ دانشگاه ص 233).
یکی گردنده کوهی برشد از دریا سوی گردون
که جز کافور و مروارید و گوهر نیست در کانش.
ناصرخسرو.
یکی گرگ را کو بود خشمناک
ز بسیاری گوسفندان چه باک.
نظامی.
یکی گربه در خانه ٔ زال بود
که برگشته ایام و بدحال بود.
سعدی (بوستان).
یکی طفل دندان برآورده بود
پدر سر به فکرت فروبرده بود.
سعدی (بوستان).
سر برزده ام با مه کنعان ز یکی جیب
معشوق تماشاطلب و آینه گیرم.
عرفی.
- از سی یکی، یک از سی.یک سی ام. یک سهم از سی سهم:
ز دهقان نخواهم جز از سی یکی
درم تا به لشکر دهم اندکی.
فردوسی.
- یکی از یکی، یکی با دیگری. (ناظم الاطباء).
- یکی در ده،ده تا آن چنان و ده مقابل. (ناظم الاطباء).
- یکی سرخ، قطعه ای از طلا. (ناظم الاطباء).
|| واحد. احد. (منتهی الارب). یک. (یادداشت مؤلف). یکی به جای یک مستعمل است. (آنندراج). عدد یک. شماره ٔ یک:
یکی باد و ابری گه نیمروز
برآمد رخ هور گیتی فروز.
فردوسی.
مرا حاجت از تو یکی بارگی است
وگرنه مرا جنگ یک بارگی است.
فردوسی.
اگر صد سال باشی شادو پیروز
همیشه عمر تو باشد یکی روز.
(ویس و رامین).
ز نُه فلک به جهان ارچه پس برآمده ای
به وضع مرتبه پیشی چو در حساب یکی.
سیف اسفرنگ.
- چند از یکی (یکی از چند)، کثرت از وحدت. کثیر از واحد:
پسند عقل پسند من است ومن عاقل
به عقل دانم چند از یکی یکی از چند.
سوزنی.
- || چند تا و چندین مقابل. (ناظم الاطباء).
|| در اعداد مرکب درست به جای یک می آمده است:
جوان بود و سالش سه پنج و یکی
ز شاهی ورا بهره بد اندکی.
فردوسی.
اغلب غله ٔ سیستان را آب ببرد در روز آدینه نوزدهم ماه شوال در سال ششصد وچهل ویکی. (تاریخ سیستان). اهل بنه را به ایلی به سیستان آورده به سال ششصد و پنجاه ویکی. (تاریخ سیستان). گرفتن شهر در بیست وهفتم رمضان به سال ششصد و سی ویکی. (تاریخ سیستان). || (ضمیر مبهم) یک تن.یک مرد. یک شخص. یک کس. (یادداشت مؤلف). یک نفر نه بیشتر و در این معنی بدون همراهی اسم آید و به جای یای وحدت است نه یای نکره:
چرخ فلک هرگز پیدا نکرد
چون تو یکی سفله و ننگ و ژکور.
رودکی.
میلفنج دشمن که دشمن یکی
فراوان و دوست از هزار اندکی.
ابوشکور.
پریچهر فرزند دارد یکی
کز او شوخ تر کم بود کودکی.
ابوشکور.
پر از خون کنم دیده ٔ هندوان
نمانم که باشد یکی با روان.
فردوسی.
یکی کم بود شاید از شانزده
بماند برادر تو را پانزده.
فردوسی.
یکی دی نیامد به نزدیک من
که خرم شد این جان تاریک من.
فردوسی.
یکی را همی برد با خویشتن
ورا راهبر بود از آن انجمن.
فردوسی.
ندارید شرم و نه ننگ اندکی
گریزید چندین هزار از یکی.
(گرشاسب نامه ص 67).
در آن روز اول که فرمود شاه
که ناید ز پیران یکی سوی راه.
نظامی.
|| کسی. (آنندراج) (ناظم الاطباء). شخص نامعین. یک کسی. (ناظم الاطباء). شخصی. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف). مردی. (یادداشت مؤلف). تنی. و در این مورد نیز به تنهایی آید:
اکنون یکی به کام دل خویش یافتی
چندین به خیره خیره چه گردی به کوی ما.
منوچهری.
یکی به تیم سپنجی همی نیابد راه
تو را رواق ز نقش و نگار چون ارم است.
ناصرخسرو.
گاه یکی را ز چه به گاه کند
گاه یکی را ز گه به دار کند.
ناصرخسرو.
شبی در خواب دیدم که یکی مرا گفت چند خواهی خوردن از این شراب. (سفرنامه ٔ ناصرخسرو). یکی بود نام او سطیح کاهن که هرچه از وی بپرسیدندی به زجر بگفتی. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 97). آن مرد که این قلعه بدو منسوب است یکی بوده ست از عرب. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 131).
گر تحمل هست نیکو از یکی
هست نیکوتر ز شاهان بی شکی.
مولوی.
یکی گفت از این بنده ٔبدخصال
چه خواهی هنر یا ادب یا جمال.
سعدی (بوستان).
یکی کرده بی آبرویی بسی
چه غم دارد از آبروی کسی.
سعدی (بوستان).
یکی از حکما را شنیدم که می گفت: هرگزکسی به جهل خویش اقرار نکرده است مگر... (گلستان).
- هریکی، هریک. هرکدام. (یادداشت مؤلف): پس هریکی بلگی از درخت انجیر بازکردند. (ترجمه ٔتفسیر طبری).
- یکی را، از یکی. از کسی. از شخصی. (یادداشت مؤلف).
|| (ص) علامت تنکیر که گاهی با «ی » آید. گاه این کلمه با یاء وحدت آید و یکی تأکید دیگری باشد. (یادداشت مؤلف):
یکی دختری داشت خاقان چو ماه
کجا ماه دارد دو زلف سیاه.
فردوسی.
چو گستهم شد در جهان ناپدید
ز گیتی یکی گوشه ای برگزید.
فردوسی.
یکی برزیگری نالان در این دشت
به دست خونفشان آلاله می کشت.
باباطاهر عریان.
|| (ضمیر مبهم) دیگری. کسی دیگر. (یادداشت مرحوم دهخدا):
یکی بر خراسان یکی باختر
دگر کشور نیمروز خزر.
فردوسی.
یکی سوی چین شد یکی سوی روم
پراکنده گشته به هر مرز و بوم.
فردوسی.
یکی ز راه همی زر برندارد و سیم
یکی ز دشت بهیمه همی چند غوشار.
طیان.
تفاوت است بسی در سخن کز او به مثل
یکی مبارک نوش و یکی کشنده سم است.
ناصرخسرو.
اگر شاعری را تو پیشه گرفتی
یکی نیز بگرفت خنیاگری را.
ناصرخسرو.
یکی ز ناله چو نای و یکی ز مویه چو موی
یکی به زردی زر و یکی به زاری زیر.
امیرمعزی.
همیشه بر گل و نسرین دو زلف آن بت دلبر
یکی کارد همی سنبل یکی بارد همی عنبر.
امیرمعزی.
یکی را دست حسرت بر بناگوش
یکی با آنکه می خواهد هم آغوش.
سعدی.
|| هیچکس. احدی:
از ایشان کسی نیست یزدان پرست
یکی هم ندارند با شاه دست.
فردوسی.
|| (ص) واحد. بی شریک. بی جفت. (یادداشت مؤلف). خدای واحد. آفریدگار بی همتا:
بدان کز خِرَد آشکار و نهفت
یکی اوست دیگر همه چیز جفت.
(گرشاسب نامه ص 135).
|| (عدد ترتیبی) اول. (یادداشت مؤلف). به جای عدد ترتیبی به معنی نخست و اول و نخستین آید:
برادر بد او را دو آهرمنان
یکی کهرم و دیگر اندیرمان.
فردوسی.
اگر شد چار مولای عزیزت
بشارت می دهم بر چار چیزت
یکی چون ترشی آن غوره خوردی
چو غوره آن ترشرویی نکردی
دوم چون مرکبت را پی بریدند
وز آن بر خاطرت گردی ندیدند.
نظامی.
|| (ق) دفعه ای. باری. کرتی. نوبتی. یک بار. یک دم. باری به شتاب. کرتی به عجله. یک نوبت. (یادداشت مؤلف):
مار را هرچند بهتر پروری
چون یکی خشم آورد کیفر بری.
بوشکور.
به گستهم گفت این دلاوردو مرد
که آیند تازان به دشت نبرد
یکی سوی ایشان نگر تا که اند
بر این گونه تازان ز بهر چه اند.
فردوسی.
ببیند یکی روی دستان سام
که بد پرورانیده اندر کنام.
فردوسی.
به سخاوت بدان جایگاه بود که بوالاسد یکی بیامد قصد او را به سیستان و روزی چندبه درگاه او بماند که او را نگفتند. (تاریخ سیستان).
فتنه چه شدی چنین بر این خاک
یکی برکن سوی فلک سر.
ناصرخسرو.
نمی گذارد خسرو ز پیش خویش مرا
که در هوای خراسان یکی کنم پرواز.
مسعودسعد.
در آن زمان که قبای سیاه پوشیدی
یکی بگوی چه ماند دوهفته ماه تو را.
سیدحسن غزنوی.
پرده دارا تو یکی درشو و احوال بدان
تا چگونه است به هش هست که دلها درد است.
انوری.
از منکران دین، تازی زبانی یکی به حضرت او آمد و گفت... (جهانگشای جوینی).
ز رشک گوی زر خور ز ماه بگذارد
مه ار یکی گذرد در خیال چوگانش.
حسین ثنایی.
به سودای محبت ای که بی تابانه می تازی
مقابل کن یکی با یکدگر سود و زیانش را.
طالب آملی.
|| لختی. زمانی:
بسی بد که بیکار بد تخت شاه
نکرد اندر او هیچ مهتر نگاه
جهان را به مردی نگه داشتند
یکی چشم بر تخت نگماشتند.
فردوسی.
|| فقط. تنها. لااقل. دست کم:
کلید در تورا دادم به زنهار
یکی این بار زنهارم نگه دار.
(ویس و رامین).
یکی امشب مرا فرمان بر ای ویس
که امشب کور گردد چشم ابلیس.
(ویس و رامین).
|| اکنون. حالا. در حالی. هم اکنون:
یکی پند آن شاه یاد آورم
ز کژی روان سوی داد آورم.
فردوسی.
یکی نزد رستم برید آگهی
کز این ترک شد مغز گردون تهی.
فردوسی.
|| کمی. قدری. اندکی. (یادداشت مؤلف):
بر آنم که گرد زمین اندکی
بگردم ببینم جهان را یکی.
فردوسی.
کشیدندشان خسته و بسته خوار
به جان خواستند آنگهی زینهار
یکی نامور [طهمورث] دادشان زینهار
بدان تا نهانی کنندآشکار.
فردوسی.
ببخشای بر من یکی درنگر
که سوزان شود هر زمانم جگر.
فردوسی.
نخستین یکی گرد لشکر بگرد
چو پیش آیدت روز ننگ و نبرد.
فردوسی.
ز بس ناله ٔ زار و سوگند اوی [یعنی افراسیاب]
یکی سست تر کردم [هوم] آن بند اوی.
فردوسی.
|| به عنوان ِ. درمقام ِ:
از ایران فراوان سران را بکشت
غمی شد دل طوس و بنمود پشت
بر رستم آمد یکی چاره جوی
که امروز از این کار شد رنگ و بوی.
فردوسی.
|| قدری. مقداری. پاره ای: محمد زکریا کاردی برکشید و تشدید زیادت کرد. امیر یکی از خشم و یکی از بیم، تمام برخاست. (چهارمقاله چ معین ص 114). || (ص) یکسان. مساوی. برابر. (یادداشت مؤلف):
زستن ومردنت یکی ست مرا
غلبکن در چه باز یا چه فراز.
ابوشکور.
شب و روز رستم یکی داشتی
به تندی همی راه بگذاشتی.
فردوسی.
سپهبد چو اغریرث جنگجوی
که با خون یکی داشتی آب جوی
بیامد به شبگیر دستور شاه
ببرد آنهمه کودکان را بگاه.
فردوسی.
به یک جامه و چهر و بالا یکی
که پیدا نبود این از آن اندکی.
فردوسی.
ای که لبت طعم انگبین دارد
چشم تو مژگان زهرگین دارد
هست مرا انگبین و زهر یکی
تا دل من عشق آن و این دارد.
سوزنی.
ز ابلهی و ز بی اعتقادی هر دو
روا بود که مر این هر دو را یکی خوانی.
سوزنی.
لاف و دعوی باشد این پیش غراب
دیگ تی و پر یکی نزد ذباب.
مولوی (مثنوی چ خاور ص 133 بیت 14).
|| متحد و متفق و همدست: دو برادر دل یکی کردند. پرویز با وی یکی شد.
- یکی شدن، متحد شدن. همدست شدن: بعضی از لشکریان با براق یکی شدند و مبارکشاه را معزول گردانیدند. (جامعالتواریخ چ بلوشه ص 169).
- یکی کردن، همدست کردن. همدل و همداستان کردن: در آن روزها مریدی محمودنام را به اردوفرستادند تا جمعی مقربان را با خود یکی کنند. (تاریخ غازانی ص 152).
- یکی گشتن، همدست شدن. متحد و همداستان گشتن: محمدبن الاشعث اندر این میانه بر نهاد حرب بن عبیده آمده بود و با او یکی گشته. (تاریخ سیستان ص 174).

فرهنگ فارسی هوشیار

یکی یکی

‎ یکی پس ازدیگری: حوادث زندگیش یکی یکی از جلوچشمش رژه میرفتند، فردافرد هریک جداجدا.


یکی

‎ یک تن یک شخص نامعین: و محافظت آن قلعه را بیکی ازسرداران خراسان. . . تفویض فرمود، یک (از هر چیز) یکعدد: زیراکه همانست اگر یکی افکنند یایکی برسالها فزایند، یک دلیل یک سبب بسبب: محمد زکریا کاردی برکشید وتشدید زیادت کرد. امیریکی ازخشم ویکی از بیم تمام برخاست، اکنون حالا حالی: گفت: یکی شنزبه رابه بینم واز مضمون ضمیراو تنسمی کنم. . . . -5 لختی زمانی: بر آنم که گردد زمین اندکی بگردم به بینم جهان را یکی. (فردوسی) -6 یک بار: هیچ نتوان کرد که من دختر شاه را یکی ببینم و حال فرخ روز را ازو معلوم کنم، بجای عددترتیبی نخستین اول: بمن نمود رخ و چشم و زلف آن دلبر یکی عقیق و دوم نرگس و سوم عنبر عقیق و نرگس و عنبرش بستندد از من یکی حیات و دوم وقت و سوم پیکر. (ادیب صابر)

فرهنگ عمید

چشم پزشک

پزشکی که بیماری‌های چشم را معالجه می‌کند، کحال،


چشم

(زیست‌شناسی) عضو حسی و بینایی بدن انسان و حیوان،
[مجاز] نظر، نگاه اجمالی: چشمم به او افتاد،
[مجاز] انتظار، توقع: گر از دوست چشمت بر احسان اوست / تو در بند خویشی نه در بند دوست (سعدی۳: ۳۹۲)،
[عامیانه، مجاز] = * چشم شور،
(شبه جمله) [عامیانه، مجاز] هنگام قبول کاری با احترام نسبت به مخاطب گفته می‌شود،
* چشم از جهان بستن: [مجاز] مردن: چو سالار جهان چشم از جهان بست / به کین‌خواهی تو را باید میان بست (نظامی۲: ۱۶۲)،
* چشم از جهان فروبستن: [مجاز] = * چشم از جهان بستن
* چشم باز کردن:
بیدار شدن از خواب،
[عامیانه، مجاز] چیزی را به‌دقت نگریستن و مواظب آن بودن،
* چشم بد: = * چشم شور: چه نیروست در جنبش چشم بد / که نیکوی خود را کند چشم‌زد (نظامی۶: ۱۰۷۶)، ندانم چه چشم بد آمد بر اوی / چرا پژمرید آن چو گلبرگ ‌روی (فردوسی: ۴/۳۳۸)،
* چشم برداشتن: (مصدر لازم) [مجاز]
صرف‌نظر کردن،
ترک نظاره کردن، نگاه نکردن به کسی یا چیزی،
* چشم بر هم نهادن: (مصدر لازم) = * چشم بستن* چشم بستن: (مصدر لازم)
مردن،
نگاه نکردن به کسی یا چیزی، ترک نظاره کردن،
[قدیمی، مجاز] صرف‌نظر کردن،
* چشم بصیرت: [مجاز] بینش آگاهانه و توٲم با خرد،
* چشم به راه داشتن: [مجاز] منتظر بودن، انتظار کشیدن: مدتی شد که تا بدان اومید / چشم دارد به ‌راه و گوش به‌ در (انوری: ۱۹۹)،
* چشم بی‌آب: [قدیمی، مجاز] چشم شوخ، گستاخ، بی‌حیا، و بی‌شرم،
* چشم بیمار: [قدیمی، مجاز] چشم نیم‌بسته و خمارآلود که شاعران آن را به زیبایی وصف کرده‌اند،
* چشم پوشیدن: (مصدر لازم) [مجاز] چشم‌پوشی کردن و نادیده انگاشتن،
* چشم خروس:
(زیست‌شناسی) گیاهی با گل‌های خوشه‌ای، برگ‌های شبیه برگ اقاقیا، دانههای سرخ، و ماده‌ای سمّی که دانه‌های آن در گذشته مصرف طبی داشته، آدونیس،
[قدیمی، مجاز] شراب سرخ‌رنگ،
[قدیمی، مجاز] لب و دهان سرخ، نازک، و تنگ،
* چشم خواباندن: (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز] تغافل کردن، نادیده انگاشتن،
* چشم خوابانیدن: (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز] =* چشم خواباندن* چشم خوردن: (مصدر لازم) [عامیانه، مجاز] هدف چشم‌زخم واقع شدن، چشم‌زخم خوردن، از چشم شور آسیب دیدن،
* چشم‌ داشتن: (مصدر متعدی) [مجاز]
توقع داشتن،
[قدیمی] امید و آرزو داشتن،
[قدیمی] در انتظار بودن،
* چشم دوختن: (مصدر لازم) [مجاز] پیوسته به کسی یا چیزی با دقت نگاه کردن،
* چشم دل: [عامیانه] = * چشم بصیرت: چشم دل باز کن که جان بینی / آنچه نادیدنی‌ست آن بینی (هاتف: ۵۰)،
* چشم رسیدن: (مصدر لازم) [مجاز] = * چشم خوردن: به‌جز آن نرگس مستانه که چشمش مرساد / زیر این طارم فیروزه کسی خوش ننشست (حافظ: ۵۸)،
* چشم زدن: (مصدر متعدی) [مجاز]
[عامیانه] چشم‌زخم به کسی رساندن، با چشم شور به کسی نظر کردن و به او آسیب رساندن،
(مصدر لازم) [قدیمی] بستن و باز کردن پلک‌ها،
(مصدر لازم) [قدیمی] اشاره کردن با چشم،
(مصدر لازم) [قدیمی] ترس و بیم داشتن، بیمناک بودن از کسی یا چیزی: دوخته بر دیده از این ناکسان / کاهْل نظر چشم زنند از خسان (امیرخسرو: لغت‌نامه: چشم زدن)،
* چشم شور: [عامیانه، مجاز] چشمی که اگر با نظر اعجاب و تحسین به کسی یا چیزی نگاه کند به آن چشم‌زخم می‌زند و آسیب می‌رساند،
* چشم فروبستن: (مصدر لازم) [مجاز] = * چشم بستن: دلارامی که داری دل در او بند / دگر چشم از همه عالم فروبند (سعدی: ۱۴۸)،
* چشم‌ کردن: (مصدر متعدی) [مجاز]
[عامیانه] = * چشم زدن
در نظر گرفتن، طرف توجه قرار دادن: که چشم کرد دل داغدار صائب را / که دود تلخی از این لالهزار میخیزد (صائب: ۸۰۶)، تا تو را کبر تیزخشم نکرد / مر تو را چشم تو به چشم نکرد (سنائی: ۱۸)،
* چشم گرداندن: (مصدر لازم) [عامیانه]
خیره نگریستن،
با نگاه تند و خشمآلود به کسی نظر کردن،
* چشم گرم کردن: [قدیمی، مجاز] خفتن، اندکی خوابیدن، دیده برهم نهادن و به خواب رفتن: فرود آمد از بارگی شاهْ نرم / بدان تا کند بر گیا چشم گرم (فردوسی: ۷/۳۷۴)،
* چشم نهادن: (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز]
به کسی یا چیزی چشم داشتن و منتظر بودن،
نگاه کردن و مراقب بودن،
* چشم نهان: [قدیمی، مجاز] = * چشم بصیرت: به چشم نهان، بین نهان جهان را / که چشم عیان‌بین نبیند نهان را (ناصرخسرو: ۱۰)،
* چشم‌و‌چار: [عامیانه، مجاز] چشم،
* چشم‌و‌چراغ: [مجاز]
شخص عزیز و دوست‌داشتنی،
معشوق زیبا،
* به چشم کردن: [قدیمی] = * چشم زدن

فرهنگ معین

یکی یکی

یکی پس از دیگری، فرداًفرد، هر یک جداجدا. [خوانش: (یِ. یِ) (ق مر.)]

تعبیر خواب

چشم

اگر کسی بیند چشم او گوش و گوش او چشم شد، دلیل که زنی خواهد که او را دختری بود و با هر دو مجامعت کند. اگر بیند چشمش بر کف دستش است، دلیل که مال یابد. اگر بیند در چشم او سفیدی بود، دلیل که او را غم و اندوه رسد. - اسماعیل بن اشعث

اگر بیند چشم وی از آهن است، دلیل که پرده او دریده شود اگر بیند هر دو چشم او آماسیده بود چنانکه چشم باز نمی توانست کرد، دلیل که با مردی مخالف صحبت کند. اگر نور چشم را ضعیف بیند، دلیل که از دین شریعت بی بهره شود اگر بیند در میان روی او یک چشم است، دلیل که بر زیان او سخن ناسزا رود در باب دین. اگر بیند که چشمهای او روشن است و مردمان پندارند که او کور است یا شب کور، دلیل که باطن او در دین بهتر از ظاهر او بود. اگر بیند چشم کسی سیاه است و ازرق شد، دلیل بدی و برگشتن حال او بود. اگر بیند هر دو چشم او سیاه شد، چنانکه سفیدی نداشت، دلیل که متکبر شود. اگر بیند یک چشم او را آفت رسید، دلیل که فرزندان او را افت رسد. اگر بیند کسی دست فراز کرد و یک چشم او برکند، دلیل که فرزند او را از راه ببرد. اگر بیند کسی چشم او ببست یا بدست گرفت، دلیل که فرزند او را زیانی رسد یا مالش برود یا گناهی کند. اگر بیند از چشم او خون همی ریخت، دلیل که به جهت فرزند، غمی به وی رسد، یا نقصان مال او شود. - جابر مغربی

چشم به خواب دیدن مرد بینائی است که بدان راه هدی یابد چشم ازرق، بدعت است و چشم شهلا، فرزند است و هر دو چشم دو فرزند است. اگر بیند که نابینا شده، دلیل که از راه هدی گم شده بود یا فرزند وی بمیرد. اگر بیند که یک چشمش کور شد، دلیل که یک نیمه دین او رفته یا گناهی بزرگ کرده باشد به یک دست یا به یک پای یا به یک اندام دیگر یا مصیبتی به وی رسد. - محمد بن سیرین

معادل ابجد

یکی از بیماری‌های چشم

670

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری